♥ وظیفه نویس سایتی است جهت بازنشر خاطرات دوره آموزشی سربازی همه سربازان وظیفه. آموزشی سربازی صفر یک ارتش تا صفر ۷ ارتش و سایر ارگان ها.
۱ | خاطرات سربازی سجیو | خدمت صفر یک شهدای وظیفه نزاجا
۱۸7,864 خواندن این مطلب 16 دقیقه زمان میبرد
۴.۹ / ۵ ( ۲۱ امتیاز )
۲ اردیبهشت ۹۸ | استرس عجیب
روز اول که اومدیم، یعنی ۲ اردیبهشت ۱۳۹۸، دوشنبه بود. خیلی سخت بود واقعا و فکر میکنم برای همه سخت بوده. خیلی علاف شدیم. حالا نمیخوام توضیح بدم که توی مسیر اومدن من از مترو نیروی هوایی پیاده شدم و به گفته یکی از دوستانم که قبلا آموزشی اونجا بود رفتم که از درب شمال بیام داخل. به ما یه برگه داده بودن که سر ساعت ۹ صبح دوشنبه خودتون رو به مرکز آموزش ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا معرفی کنید! و من رفتم سمت درب شمال، اما اصلا دری نبود! همینجوری خیابون (فتوحی اگر اشتباه نکنم!) تا انتها رفتم و رسیدم به جایی که میگفت نیروهای ویژه اونجا آموزش میبینن و توی اون لحظه گفتم بدبخت شدیم فکر کردن نیروی ویژهایم! بالاخره با سربازی که اونجا بود صحبت کردیم و گفت اشتباه اومدم و ساعت شده بود ۵ دقیقه به ۹ و استرس من رو گرفته بود! به یه پسری همراه بودیم که اونم میرفت ۰۱ اما مثل من گیج شده بود! و خیلی هم اسکل بود پسره متاسفانه و بودن کنار اون توی مسیر بیشتر آزارم میداد!
بالاخره ساعت حدودای ۹:۰۵ دقیقه صبح بود که رسیدم درب جنوب ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا! حس فوقالعاده بدی بود، باید گوشی رو تحویل میدادیم و میرفتیم داخل، و این شد که من گوشی خودمو تحویل دادم و شدم بی گوشی برای مدتی که میگم بهتون!
رفتم داخل کلی آدم اومده بود (بعدا فهمیدم حدود ۱۱۰۰ نفر) و من همین که داخل شدم گفتن برید اون گوشه سمت راست تا بازرسی بشین (حواستون باشه فلش و سیدی و گوشی و غیره نداشته باشین) دوستانی بودن که از شهرستان اومده بودن و با کلی وسایل، اما من فقط یه پوشه دستم بود و راه افتادم. بازرسی کردن و چون تعداد گروه اول زیاد بود ما کمی (حدودا یک و نیم ساعت باید منتظر میموندیم تا اونا رو ببرن و بعد ما). و بعد از گذشت این زمان، ما رو به خط کردند (سربازایی که مدت بیشتری بود اونجا بودن این کارا رو میکردن) و ما راهی سالن دیوسالار پادگان آموزشی ۰۱ ارتش شدیم. دم در سالن اجتماعات دیوسالار اطلاعاتی از قبلی لیسانس هستیم یا فوق لیسانس و یا دکتری و اینکه معاف از رزم هستیم یا نه و اینکه متاهل هستیم یا نه رو پرسیدن و ما رو به صفهای گوناگون تقسیممون کردن. کانفیگ عجیبی بود، این که متاهل باشی و فوق لیسانس اما معاف از رزم نباشی، یا اینکه لیسانس باشی و هیچی دیگه نداشته باشی (بدترین حالت!) و یا اینکه دکترا باشی و مثلا مجرد و یا متاهل، خلاصه ببینین چند حالت میشه دیگه! و حدودا ۱ ساعتی هم اونجا علاف بودیم و با چند نفر صحبت کردم و رفیق شدیم و فکر میکردیم میتونیم باهم باشیم و خوش بگذره! (زهی خیال باطل!).
رفتیم داخل حدودای ساعت ۱۲ اینا بود، رفتیم داخل و دیدیم گروههای اول روی صندلی نشستن و ما که دیرتر اومده بودیم رو راهنمایی کردن جلوی سن روی زمین بشینیم. و نشستیم! یه استواری اومد و خوشامد گفت و خیلی محترمانه صحبت کرد، در عین حال چند تا سرباز روی سن جلوی یه میزی نشسته بودن و برگههای سفید ما رو داشتن بررسی میکردن (گروهانها رو جدا میکردن!) و ما نشستیم و یکمی آجیل آورده بود دوستی که آشنا شده بودم و خوردیم و قضیه شروع شد!
خوندن اسمها شروع شد، یه شماره ۳ رقمی مثل ۵۱۳ یا ۷۳۳ یا ۵۳۱ میخونن و شما باید این شماره رو حفظ کنین. این شماره در واقع شماره گروهان شماس و از این به بعد شما میرین اون گروهان، اون آسایشگاه میخوابید، اونجا آب میخورین، با اونا رژه میرید و با اونا رفیق میشید! ساعت حدودای ۳ بعد از ظهر بود و شماره من رو نخونده بودن و یکم ترسناک بود قضیه. ایده من اینه که هرچقدر شمارهتونو دیرتر بخونن جای بدتری میوفتین! چون برای من همین اتفاق افتاد و با آخرین نفرات یه گروه شدیم و بردن ما رو سمت گروهان مورد نظر! (شماره گروهان رو گفتن نباید بگیم!). اونجا بعد از فرم و اینا رفتیم برای توجیه که یکی از افسران آموزشی آقای ا. اومدن و نحوه گتر کردن و دوختن پرچم ایران روی لباس نظامی و این موارد و چی باید بیاریم برای آسایشگاه توضیح دادن. خیلی هم خسته بودن و حوصله توضیح نداشتن، اگه درکش کنید بهتره که هر دوماه تقریبا این موارد رو ایشون داره میگه!! خلاصه یه کاغذ رسید پیدا کردم و پشتش نوشتم موارد رو، به سختی!
زیاد استرس نگیرین همه موارد رو حداقل ۲۰ بار بهتون میگن . چند تا چیز خیلی مهمه حواستون باشه بخرین چون بوفه اونجا شدیدا بهتون میندازه!!
مواردی که قبل از رفتن با پادگان بگیرین خیلی بهتره
- مسواک
- خمیر دندان
- لیوان شیشهای دستهدار (مهمه این کانفیگ)
- حوله
- اگه به تمیزی اهمیت میدین ملحفه
- خوردنی مثل آجیل و کشمش و غیره.
- نمک! (غذاش فوقالعاده بده نمک میزنین که طعم نمک یکم بیاد).
- قاشق و چنگال
- اگه نونستین واکس بگیرین چون شاید طول بکشه بهتون بدن (اون اوایل پوتینتون پاتونو اذیت میکنه و هر روز باید واکس بزنین)
- کارت بانکی
- ترجیحا نقد همارهتون نباشه.
- یه دفترچه که اگه نیاز شد چیزی بنویسین (مثه من که این خاطره رو نوشتم!)
- خودکار
- کش گتر
- ساعت
- گوشی گرون نیارین! (چون صبحها ساعت ۵:۳۰ میاین و میدونین اوضاع چجوریه دیگه!)
شماره حساب بانک سپه رو حتما همراهتون داشته باشین، اگرم نداشتید خیلی سریع حساب باز کنین و توی فرم شماره حساب رو باید بنویسین برای واریز حقوق (حقوق خیلی زیاد)
ساعت شد حدودای ۴، رفتیم لباس (فرنچ) و کفش و ساک و اینها رو گرفتیم، توی اون شرایط ارتباط گرفتن با دوستانتون سخته پس زیاد تلاش نکنین و زیاد هم سخت نگیرین بهتر میشه شرایط.
خلاصه که رفتیم و به فوق لیسانسها تا شنبه که میشد ۷ اردیبهشت ۹۸ مهلت دادن که برن و تا ساعت ۵:۳۰ صبح روز شنبه وارد پادگان شن. یعنی شنبه، یعنی حدودا ۴ تا ۵ روز مرخصی و فرار از اون شرایط نیم روزه! و مثل گلوله رفتم! این مدت معمولا برای همه دورهها هست و برای آمادهسازی لباستون و اینها هست و دلیل دیگهش اینه که بچههای تهران برن و پادگان خلوتتر شه تا کار رسیدگی به بچههای شهرستان که تا شب میومدن راحتتر باشه. من رفتم حسنآباد و خود خیاط میدونست باید چیکار کنه، علائم رو زد و اسمم رو نوشت و ۴۴ تومن گرفت! و بعد پوتین من یکمی کوچیک بود و رفتم اون رو هم همونجا با یه پوتین دیگه عوض کردم.
برای راحتی پاتون بهتره پوتین طبی بگیرین که پاتون کمتر “درد” بگیره، دو ماه قراره با اون پوتین به معنای واقعی کلمه زندگی کنین پس اهمیت بدین!
با دوستام که صحبت کرده بودم گفتن چند روز اول نگهت میدارن و همین هم شد!
۷ اردیبهشت ۹۸ | شروع صبح دلانگیز و ۲ ماه آسان!!
روز ۷ اردیبهشت که اومدیم. به زور و بلا ساعت ۵:۱۵ پادگان مورد نظر رو پیدا کردم (حواستون باشه و ساعت ۵ صبح مشخص نیست چی به چیه و کلا هم نور کمه و پیدا کردن گروهان مورد نظر یه ذره سخته). شب بود و سرد. اما بادوم توی جیبم گذاشته بودم و خیلی خوش میگذشت. توی همهی این لحظات بیشترین نگرانیم خانوادهم بودند. درسته خودشون میدونن چیکار کنن اما نگران بودم که دلتنگی خیلی اذیتشون کنه (و هنوز هم هستم). خلاصه که رسیدم پادگان (گروهان شماره …) و بچهها رو کمکم دیدم. اما خب یکم همه ناراحت بودن، زیاد حرف نمیزدیم و فقط آماده شدیم و لباس پوشیدیم (البته خب گتر کردن و بند پوتین بستن رو خوب بلد نبودیم). بعد اون افسر آموزشی اومد و یه تشر زد که چرا بیکار نشستید. ما هم گفتیم چیکار کنیم؟ گفت برید برای نظافت عمومی پادگان!! وات د فا..!
خب رفتیم از ته دستشویی وسایل نظافت رو برداشتیم. من ازین جارو درازا که رفتگرها استفاده می کنن برداشتم تا زیاد خم نشم و کمرم درد نگیره. تقریبا میشه گفت همه ناراحت، دپرس و شوکه بودیم. تمیز کردیم و تمام شد.
افسر آموزشی اومد و گفت به خط شید. همون موقع بچهها پرسیدن ساعت چنده؟ من وقتی ساعت رو نگاه کردم شوکه شدم واقعا! به صورت حسی فکر میکردم ساعت باید حدود ۱۱ صبح باشه (ببینین چقدر تمیزکاری کرده بودیم) اما ساعت ۶:۳۰ بود! اصلا همه تعجب کرده بودیم که چقدر دیر داره زمان میگذره!!
افسر آموزشی اومد و گفت که به خط شید، ما هم به صورت خیلی گیج به خط شدیم. بعضی از موضوعات رو افسر آموزش گفتن. افسرهای آموزشی آقایان بابایی، انصاری و حبیبی بودن که حبیبی رفت و جای اون اشجعی اومد. جناب بابایی راجع به موضوعاتی مثل وقتی به صف میشید ۳،۶ و یا ۹ نفره باشید، به چپ چپ و به راست راست رو گفتن، از جلو نظام رو گفتن. از جلو نظام یعنی به فاصله یک دست، از جلو و از راست نظام به فاصله دو دست و غیره. به این نکته توجه کنین که از جلو نظام رو معمولا به این صورت تلفظ میکنن”اجّلو اظام”
یه چیزی رو بدونین معمولا خود افسرای آموزشی هم روزهای اول ه شما سخت میگیرن که بتونن کنترلتون کنن! پس زیاد ازشون ناراحت نشین اونا هم مثل شما سرباز هستن! اما خب ۱۸ ماهه دارن خدمت میکنن! فرق ما و اونا حدودا ۱۸ ماه بود!
حواستون باشه که داستان درست نکنین! دعوا نکنین که خط قرمز پادگان دعوا هست و شاید حتی تجدید دوره شین! داستانساز نباشین! و کلا هرچی گفتن یه فوتبالیست میخوایم یا یه حرفهای یا هرچی، خودتون رو به هیچ وجه نشون ندین! به عبارتی هیرو نباشین!
با توجه به پیشفرض قبلی که داشتم میدونستم قراره ما رو چند روز نگهدارن اما بازم بودن توی اون شرایط سخت بود! بیشتر سختیش برای من این بود که کسی تقریبا همسن من نبود و با بچهها هم زیاد آشنا نبودیم و به عبارتی همه توی لاک خودشون بودن! اون روز بیشتر به آموزش آنکادر (آنکارد!!!) کردن تختها و آموزشهای عبارات نظامی و غیره گذشت! ساعت حدودای ۶ عصر هم فرمانده اومد و یه سری توضیحهایی داد راجع به پادگان و اینکه قرار چجوری باشه و غیره! روی زمین نشسته بودیم! حالا بعدا میفهمین این روی زمین نشستن نعمتی بود برای خودش!!
زیاد نگران تمیزی لباستون نباشین چون اونقدر قراره رو زمین بشینین و عرق کنین و کثیف بشین که دیگه لباس از بین میره کمکم!
بهتره که همه صحبتهاتون رو با خانواده انجام بدین چون توی چند روز اول که پادگان میمونین در کمترین دورههای ۲فریک حدودا ۱۱۰۰ نقر میشه! و برای این تعداد حدودا ۱۰ تا تلفن همگانی است! اما یه راه خوب رو بهتون پیشنهاد میکنم!
میتونین برین و از این لینک بگیرین و نحوه استفادهش هم از اینجا بخونین! کار خاصی نداره ۹۰۰۲۱۱ رو میگیرین و یوزر پسی که دارین رو وارد میکنین و شماره رو میگیرین و تمام! توجه کنین که توی پادگان عکاسی این کارت رو به شما میده و حدودا تومن روش میکشه! کلا سعی کنین نه از بوفه و نه از عکاسی چیزی نگیرین! البته گویا الان این سایت بسته شده و مشکلاتی داره.
۸ اردیبهشت ۹۸ | رژه در آموزشی!
روزهای بعد به آموزش رژه و کلاسهای توی مسجد گذشت. سختترین روزها، روزهای رژه هست که تا خوب و درست و هماهنگ انجام ندی باید توی میدون هی تمرین کنی. یعنی توی هوای ۴۰ درجه الان تهران! آب هم توی میدون نیست که خیلی تشنه ات میشه! حالا خوبیش اینه که ما توی دوره نقرهای هستیم. یعنی وسط دوره به مدت یک ماه، ماه رمضونه و دیگه رژه تعطیل میشه. توی روزهای بعد توی پادگان بودیم و مجبور بودیم بمونیم شبو. کارهای متنوع کردیم، رفتیم برای عکاسی (پولوشم خودتون باید بدین! ۱۰ تومن! این یارو عکاسه خیلی آدم بی انصافیه حواستون باشه!).
این که رفتیم برای عکاسی فکر نکنین همینجوری راحت پاشدیم رفتیم، باید مدل سربازی و “هَگ ، هُوپ ، هِک” میرفتیم! چیزی که خودشون میگن یعنی ۱ ۲ ۳ آلمانی! خلاصه هر رفتن و اومدنی دردسر هم بود برای خودش!
روزای اول پوتین واقعا پاتونو اذیت میکنه، حتما سعی کنین واکس ببرین و هر روز واکس بزنین عصرها تا یکم نرم بشه برای روز بعد!
تقریبا این روزها بود که با مفهوم سربازی آشنا شدیم، بیکاری محض و مشغله زیاد! با دوستان آشنا شدیم و هرکسی توی حوزه خودش حرفهای بود و به یه دلیلی اومده بود سربازی، مشخصه کاملا!
اون اوایل دم به دیقه براتون جلسه “توجیهی” میذارن! باید توجیه بشین، اما آخرا میفهمین که بهتره توجیه نشین به کل!
ما دورهای بودیم که کلا سرباز کم بود! و این باعث شده بود از جاهایی که نیاز به نگهبانی نبود (!) بیشتر نگهبانی بدیم! یعنی تعداد کم میشه نگهبانی کم نمیشه، نگهبانی ثابته و متغیر این معادله تعداد سربازها هستن! و اینکه هستن کسانی که پارتی کلفت دارن و نگهبانی نمیدن، حواستون بهشون باشه و فحشهاتون رو جمع کنید براشون!
۹ اردیبهشت ۹۸ | دلچرکین بودن روزانه فرمانده!
روز دوشنبه هست و ما صبح ساعت ۴:۳۰ پا شدیم و مسواک زدیم و صبحانه (!) با نون خیلی بیات خوردیم و تمیز کردیم محوطه رو با دوستان صحبت کردیم و افسرای آموزشی دادهای مورد نظرشون رو زدن و به صف کردن و ساعت شده ۶ صبح! معمولا این زمانها فرمانده میاد و شما باید بگید “ایست گروهان (شماره مورد نظر مثلا ۵۱۳)” و ایشون هم میگه آزاد و این داستانا دیگه! معمولا فرمانده میاد و میگه شما خیلی بدین و بلد نیستین تمیز کنین و از شما دل چرکین هستم و این مصبیتها، شما هم از این گوش میگیرین و از اونیکی میدین بیرون تا تموم بشه! تموم بشه که چی بشه؟! خودتون هم نمیدونید!
رفتیم برای کلاس آموزش رژه توی میدون! سینه پاتون باید بخوره زمین وگرنه مصدوم میشین حواستون باشه! چیزیه که بهتون میگن! واقعیت اینه که در هر صورت پا و کمرتون به ف.. (مشکل) برمیخوره پس حساس نباشین! دوستانی هم هستن که رژه نمیان و کارهای مهمتری میکنن، بازم حواستون به اون دوستان باشه، معمولا هم پر رو هستن! آموزشهای رژه با “قدم آهسته” شروع میشه و افسرهای آموزش اینها رو تمرین میکنن باهاتون! تا ظهر باید همینجوری ۱۰۰۱ و ۱۰۰۲ بگین و پاتون رو تا فانوسغه نفر جلویی بالا بیارین! فانوسغه چیه؟ میفهمین! پاتون رو ۹۰ درجه باید بیارین بالا. نمیتونین؟! باور کنین میتونین ما تونستیم شما هم که دارید این مطلب رو میخونین میتونین!
خلاصه ساعت شد حدودای ۱۲ که رفتیم سمت سلف و نماز و غذای خوشمزه و غیره! غذا که حتما نمک داشته باشین وگرنه میمیرین از بی نکی و بی طعمی! و مسجد هم با کولرهای گازی ایستاده و خوشگل بهترین جا برای عبادت و نمازه. و ساعت میشه حدودای ۱.۵ و ۲ دوباره به صف میشیم برمیگردیم آسایشگاه مورد نظر!
راستی دمپاییتون رو میزنن توی مسجد پس حساس نباشین!
توی آسایشگاه توی دوره سربازی آموزشی و شما، نیاز شدید به استراحت! جواب؟ نه! نمیخوابین و میرین کتاب آموزش رزم مقدماتی (۱۵ تومن میخرین و چاپش که فوقالعاده بده، این رو هم انتشارات میکنه توی پاچتون!) رو برمیدارین و دوباره به سمت میدان به خط میشین! ساعت میشه و ۳ ظهر و شما له له میزنین که بین قدمهای ۱۰۰۱ و ۱۰۰۲ یه آبی بخورین! اما نمیتونین برین تا خوب رژه نرین! بعدش یه استراحتی میکنین (میشینین رو زمین با دمای ۴۰ درجه!) و برای کلاسهای شفاهی آماده میشین! روی نمیکتهای آهنی میشینین و توی آفتاب شدید از روی کتاب میخونین تا زمان بگذره! همین زمان بود که فرمانده گفت متاهلها میتونن امروز روزبرگ بگیرن و برن خانواده رو ببینن! و نشد! امید واهی و ناامیدی!!
۱۰ اردیبهشت و ۱۱ اردیبهشت | آموزشی سربازی!
خب این روزها که میشه سهشنبه و چهارشنبه که دو روزه (اما توی پادگان شاید ۲ ساله! شایدم بیشتر…!) گذشت و رژه رفتیم و مسجد و ناهار خوشمزه و زندگی و کارهای زیاد و بیکاری و نخوابیدن و شستن ظرف سلف و کثیف شدن و واکس زدن کفش و رفتن به بوفه برای خرید چایی و خرید کش معمولی به قیمت ۵ تومن و خرید همبرگر به ارزش ۵۰ تا تک تومن اما فروش ۱۲ تومن!! این روزها هم گذشت و پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت فرا رسید!
۱۲ اردیبهشت ۹۸ | شروع نگهبانی!
توی روز پنجشنبه خبر رو گفتن! دکتر یحیی (که خیلی عشقه) اومد و گفت که تو پنجشنبه نگهبانی!
My Watch is Started! Winter is Coming…!
ما هم گفتیم چشم! من با بعضی دیگه از دوستان نگهبان بودم! در ادامه میگم چطور بود این نگهبانی عجیب من!
هفته اول باشی و همه برن بیرون از پادگان و خونه و تنها بمونی پنجشنبه رو پادگان! سخته! پادگلن خیلی خلوت شده بود و سوت و کور و اما خوب :)) . اینجا چند تا رفیق پیدا کردیم همین هفته اول، از همه جای ایران هستن، جنوب و شمال و شرق و غرب! یه سید مهدی داریم که از مشهدیهای تیزه و پسر خوبیه! جاوید داریم که از بچههای ناف تهرونه (طهرونه ) و پسر درستیه و خیلی رفیق شدیم، یه علی خوشگل داریم که ازون توی کار برنامهنویسیه و باهم از خونه تا پادگان میایم! یه علی دیگه داریم که بچه تهرونه و خیلی کار درسته! و کلی اسم دیگه که میرسیم بهش!
با بچه ها جمع شدیم توی نمازخونه آسایشگاه و صحبت کردیم (؟!). خیلی خوش گذشت. البته دو تا مافیا که یکی مهدی مشهدی و اون یکی علی محمد بچه تهرون بود رو درست شناسایی کردم، اما به واسطه اعتماد نکردن پلیسها به من، باختیم. اما واقعا خوش گذشت. بعدش هم پانتومیم بازی کردیم و حال داد و توی حین پانتومیم بودیم که دکتر جراح داخلیمون (از بچههای کرد ارومیه که خیلی آدم موجه و خوبیه) یهو توی کوریدور (قسمت اصلی راهروی آسایشگاه) داد زد ایست گروهان … (مورد نظر)(این یعنی یه بالاسری، افسری سرگُردی کسی اومده و اولین شخصی که میبینه داد می زنه که همه خبردار شن)! خلاصه که ما به معنای واقعی کلمه ر…یم به خودمون. حالا چرا ما باور کردیم؟ به خاطر این که دکتر گفت!! و سرکارمون گذاشت به معنای واقعی کلمه! بعد من رفتم دستشویی، یهو دکتر یحیی از پشت دوباره ترسوند. اصلا دکتر عوض شده بود و دیگه انگار دکتر جراح داخلی با کلی دبدبه و کبکبه نبود (از اول هم البته اینجوری نبود)!
عصر شد و نگهبان آماده بودم و رفتم برای توجیه نگهبانی (همیشه برای توجیه نگهبانی میرید و هیچوقت درست و خوب توجیه نمیشید ) رفتیم و افسر پاسدارخونه آقای … (فرض کنید مجهول) بودند. یه شخص هرکول و بدنساز و عصبانی البته در نگاه اول! توی توجیه نگهبانی هم بهمون گفته بودن که وسال ازتون پرسید درست جواب بدید و این داستانا! اما این شخص شخص خیلی خوبی بود!
یگان آماده یگانیه که همونطور که از اسمش پیداس برای حواس غیر مترقبه همیشه باید آماده باشه و اولین گروهی که به حادثه اعزام میشه این گروهه! از لحاظ فنی و محتوایی کار خوبیه اما خب امکاناتمون یکم کم بود!
خلاصه جناب مجهول افسر پاسدارخونه گفتن کسی که کپسول آتشنشانی دستشه بیاد جلو! گفت برو فلان جا رو مثلا خاموش کن! یارو هم رفت و استایل خاموش کردن گرفت! (دیدید آدم میترسه ضامن رو در بیاره بگن چیکار کردی چرا در آوردی داستان شه). خلاصه جناب سروان گفت که این بازیا چیه استفاده کن از کپسول دیگه ! و کپسول یه پیفی کرد و دیگه پیف نکرد! و دیگه کار نکرد! کاشف عمل اومد که تاریخش گذشته بود! و یا قسمتی که به تیم برانکارد گفت برید فلانی رو (مهدی داریم که بدنسازه و ارشدمون بود و ازین هرکولاس) ببرید، گفت ببرید تا بهداری و بیارید! بهداری هم ۲ کیلومتر فاصله داره! خلاصه به ضرب و زور یه چند متری بردن مهدی رو بعد انداختنش زمین! ما که روده بر شده بودیم! خلاصه گفتن جناب سروان که شما که باید آماده باشین کشتین یارو رو! و تمام! رفتیم سمت آسایشگاه تا نگهبانیمون این بود که منتظر بمونیم اتفاقی بیوفته ما رو “پیش” بکشن و یا اینکه همینجوری الکی پیش بکشن ببینن ما آمادهایم یا نه! که نبودیم یا بهتره بگم نبودم! البته اینم بگم که با وضعی که جناب سروان از ما دید میدونستیم که پیش نمیکشه!
روش معرفی کردن توی محیط نظامی هم اینطوریه که “من فلو/لو (نام خودتون) جمیع یگان (شماره یگان) گروهان (شماره گروهان همون سه رقمیه) از مرکز آموزش ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا هستم جناب/امیر…”
اون روز من و حسن و چند نفر از دوستان (کلا ۸ نفر) آماده بودیم. یعنی باید با پوتین، چهاربند فانوسغه، لباس نظامی و غیره همیشه میبودیم و نباید اینها رو در میاوردیم، چون هر لحظه تا صبح روز بعد میتونستن پیش بکشن و تا ۳۰ ثانیه باید اونجایی که گفتن میرسیدیم. خب من از اونجایی که آدم ریلکسی هستم پا شدم و لباس (فِرِنچ) رو درآوردم و پوتین رو از پام در آوردم و رفتم حموم!! و همه میگفتن تو دیوونه شدی نکن این کارو یهو پیش میکشن و غیره!! هر لحظه توی حموم تلفن آسایشگاه زنگ میخورد اسرس کل وجودمو فرا میگرفت! خلاصه اومدم بیرون از حموم و رفتم با لباس راحتی خوابیدم. خب البته شانس آوردم که تا صبح پیش نکشیدن و اینطوری اولین نگهبانی من هم تا صبح روز بعد که میشد جمعه تموم شد.
اینم بگم که عصر روز پنجشنبه که بیکار با لباس نشسته بودیم دکتر متخصص داخلیمون، دکتر یحی از عملهایی که کرده بود میگفت، پسر خوبی بود و پر از معلومات و دانش و سر به زیر دقیقه عین خودم (زیادی از خودم تعریف میکنم عادت کنین به این موضوع ). خب بعضی از این عملها یکم +۱۸ بودن و اینجا جای گفتن اونا نیست اما خب روز، روز خوبی بود با بچهها بیشتر آشنا شدیم.
۱۳ اردیبهشت ۹۸ | آزادی!
جمعهس و مرخصی دادن بهم (روزبرگ) یعنی فردا باید ساعت ۵:۳۰ صبح پادگان باشم! ساعت ۹ صبح جمعه زدیم بیرون. رفتم ماشین رو از درب جنوب برداشتم (اگه احیانا ماشین میارید حتما صبح باید ماشین رو پارکینگ درب جنوب پادگان ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا بذارید حواستون باشه).
اگه احیانا ماشین میارید حتما صبح باید ماشین رو پارکینگ درب جنوب پادگان ۰۱ شهدای وظیفه نزاجا بذارید حواستون باشه، ورودیه ۲ تومنه که حتما باید نقد داشته باشین و هر شب ماشین بمونه ۱ تومنه اگه الان زیاد نکرده باشنش.
اومدم با ماشین سمت درب شمال که سید مهدی و سید محمد رو بردارم و بریم سمت خونه. بچهها گوشیشون رو از درب شمال گرفتن و رفتیم.
تازه وقتی میاید بیرون از پادگان میفهمید چقدر زیاد خستهاید! توی پادگان فرصت فکر کردن به خستکی رو هم حتی نداری! رفتیم بیرون و همهچی به طرز وحشتناکی عجیب بود! طرز لباس پوشیدن مردم و اینکه لباسشون یه دست نیست! مثه دیوونهها!! شاید غیر قابل باور باشه و چند لحظه اول اینطوریه! اون روز من از لحاظ مالی توی تنگنا بودم و آدم توی این شرایط عصبانی میشه! عجیب این بود که من شاد بودم! داشتم میرفتم خانم رو ببینم!
فکر نکنید توی سربازی بیشترین سختی رو خودتون دارید میکشید! خانواده از شما بیشتر سختی میکشن! نمیودنن چیکار میکنید چی میخورید! نگرانوتونن! پس حواستون به خانوادهتون باشه! مادر و پدرتون رو ببینین و بهشون قوت قلب بدین! ببینین اونجا زندان نیست و من نمیخوام طوری جلوه بدم که فکر بد کنین! اما انسان طوریه که بگن تا ۲ ماه همینجا بشین هم سخته براش! پس زیاد هم نترسید!
اگر شخصی باشید که تا پای خدمت توی شرکتی کار میکردید و شرایط نسبتا خوب بوده براتون! و آدم کاری باشید! یعنی اگه مار نکنید کلافه بشید! بدترین شرایط رو توی روزای اول خدمت خواهید داشت! پیشرفت دوستاتون رو میبینین که بیرون از خدمتن! زمان نسبیه و برای شما که توی خدمتین با اونا متفاوته، قضیه اینه که توی حوزه من شما ۱ ثانیه آپدیت نباشید بازی رو باختین! پس توی مرخصیا سعی میکردم اطلاعاتم رو آپدیت کنم!
این روزها برای من که متاهل هستم یکم سختتر هم هست، من یه جای دیگه هم شاغل هستم و باید کارهای دیگهای هم که دارم رو انجام بدم، پروژهها و این مسائل، و از بد قول بودن بدم میاد و بد قول شده بودم! تا اینجا من فقط دو روز رو مرخصی گرفتم! سهشنبه و جمعه که رفتم به زندگیای که کمکم فراموشش کرده بودم برسم! رفتم که پول در بیارم برای زندگیم!
و در ادامه هفته دوم سربازی من شروع شد، میتونین هفته بعد رو توی پست بعتی ببینین!